در شبان غم تنهايى خويش
عابد چشم سخنگوى توام
من در اين تاريكى
من در اين تيره شب جانفرسا
زائر ظلمت گيسوى توام

چشم من چشمه ى زاينده ى اشك
گونه ام بستر رود
كاشكى همچو حبابى بر آب
در نگاه تو رها مى شدم از بود و نبود
شب تهى از مهتاب
شب تهى از اختر
ابر خاكسترى بى باران پوشانده
آسمان را يكسر
ابر خاكسترى بى باران دلگير است
و سكوت تو پس پرده ى خاكسترى سرد كدورت افسوس سخت دلگيرتر است
شوق بازآمدن سوى توام هست
اما
تلخى سرد كدورت در تو
پاى پوينده ى راهم بسته
ابر خاكسترى بى باران
راه بر مرغ نگاهم بسته
واى ، باران
باران ؛
شيشه ى پنجره را باران شست
از دل من اما
چه كسى نقش تو را خواهد شست ؟
آسمان سربى رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
مى پرد مرغ نگاهم تا دور
واى ، باران
باران ؛
پر مرغان نگاهم را شست
.........
تو گل سرخ منى
تو گل ياسمنى
تو چنان شبنم پاك سحرى ؟
نه
از آن پاكترى
تو بهارى ؟
نه
بهاران از توست
از تو مى گيرد وام
هر بهار اين همه زيبايى را
هوس باغ و بهارانم نيست
اى بهين باغ و بهارانم تو
....
كودک قلب من اين قصه ى شاد
از لبان تو شنيد :
“زندگى رويا نيست
زندگى زيبايى ست
مى توان
بر درختى تهى از بار ، زدن پيوندى
مى توان در دل اين مزرعه ى خشك و تهى بذرى ريخت
مى توان
از ميان فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو
هر دو بيزار از اين فاصله هاست “
....
در دلم آرزوى آمدنت مى ميرد
رفته اى اينك ، اما آيا
باز برمى گردى ؟
چه تمناى محالى دارم!
خنده ام مى گيرد
....
من گمان مى كردم
دوستى همچون سروى سرسبز
چارفصلش همه آراستگى ست
من چه مى دانستم
هيبت باد زمستانى هست
من چه مى دانستم
سبزه مى پژمرد از بى آبى
سبزه يخ مى زند از سردى دى
من چه مى دانستم
دل هر كس دل نيست
قلبها ز آهن و سنگ
قلبها بى خبر از عاطفه اند
.......
در ميان من و تو فاصله هاست
گاه مى انديشم
مى توانى تو به لبخندى اين فاصله را بردارى
تو توانايى بخشش دارى
دستهاى تو توانايی آن را دارد
كه مرا
زندگانى بخشد
چشمهاى تو به من مى بخشد
شور عشق و مستى
و تو چون مصرع شعرى زيبا
سطر برجسته اى از زندگى من هستى
دفتر عمر مرا
با وجود تو شكوهى ديگر
رونقى ديگر هست
مى توانى تو به من
زندگانى بخشى
يا بگيرى از من
آنچه را مى بخشى
من به بى سامانى
باد را مى مانم
من به سرگردانى
ابر را مى مانم
من به آراستگى خنديدم
من ژوليده به آراستگى خنديدم
......
آه مى بينم ، مى بينم
تو به اندازه ى تنهايى من خوشبختى
من به اندازه ى زيبايى تو غمگينم
چه اميد عبثى
من چه دارم كه تو را در خور ؟
هيچ
من چه دارم كه سزاوار تو ؟
هيچ
تو همه هستى من ، هستى من
تو همه زندگى من هستى
تو چه دارى ؟
همه چيز
تو چه كم دارى ؟ هيچ
بى تو در مى يابم
چون چناران كهن
از درون تلخى واريزم را
كاهش جان من اين شعر من است
آرزو مى كردم
كه تو خواننده ى شعرم باشى
راستى شعر مرا مى خوانى ؟
نه ، دريغا ، هرگز
باورم نيست كه خواننده ى شعرم باشى
كاشكى شعر مرا مى خواندى
بى تو من چيستم ؟ ابر اندوه
بى تو سرگردانتر ، از پژواكم
در كوه
گرد بادم در دشت
برگ پاييزم ، در پنجه ى باد
بى تو سرگردانتر
از نسيم سحرم
از نسيم سحر سرگردان
بى سرو سامان
بى تو – اشكم
دردم
آهم
آشيان برده ز ياد
مرغ درمانده به شب گمراهم
بى تو خاكستر سردم ، خاموش
نتپد ديگر در سينه ى من ، دل با شوق
نه مرا بر لب ، بانگ شادى
نه خروش
بى تو ديو وحشت
هر زمان مى دردم
بى تو احساس من از زندگى بى بنياد
و اندر اين دوره بيدادگريها هر دم
كاستن
كاهيدن
كاهش جانم
كم
كم
.......
چه كسى خواهد ديد
مردنم را بى تو ؟
بى تو مردم ، مردم
گاه مى انديشم
خبر مرگ مرا با تو چه كس مى گويد ؟
آن زمان كه خبر مرگ مرا
از كسى مى شنوى ، روى تو را
كاشكى مى ديدم
شانه بالازدنت را
بى قيد
و تكان دادن دستت كه
مهم نيست زياد
و تكان دادن سر را كه
عجيب !‌عاقبت مرد ؟
افسوس
كاشكى مى ديدم
من به خود مى گويم:
” چه كسى باور كرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاكستر كرد ؟ “
........
 باز كن پنجره ، باز آمده ام
من پس از رفتنها ، رفتنها ؛
با چه شور و چه شتاب
در دلم شوق تو ، اكنون به نياز آمده ام “داستانها دارم
از دياران كه سفر كردم و رفتم بى تو
بى تو مى رفتم ، مى رفتم ، تنها ، تنها
وصبورى مرا
كوه تحسين مى كرد
من اگر سوى تو برمى گردم
دست من خالى نيست
كاروانهاى محبت با خويش
ارمغان آوردم
........
حمید مصدق / ابی خاکستری سیاه


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ سه شنبه 17 فروردين 1395برچسب:, ] [ 23:31 ] [ نرگس ]
[ ]